زبان بی زبانان بشنو از نی
بشنو از نی چون حکایت می کند
یا
زبان بی زبانان بشنو از نی چون حکایت می کند!
۱ـ تمامی روزها یک روزند تکه تکه میان شبی بی پاپان ...
۲ـ زندگی همچون بادکنکی است در دستان کودکی که همیشه ترس از ترکیدن آن لذت داشتن آن را از بین می برد.
۳ـ تاریک ترین ساعت شب درست ساعات قبل از طلوع خورشید است پس همیشه امید داشته باش.
۴ـ این شمایید که به مردم می آموزید چگونه با شما رفتار کنند.
۵ـ برای آنان که مفهوم پرواز را نمی فهمند، هر چه بیشتر اوج بگیری
کوچکتر می شوی .
۶ـ انتخاب با توست، می توانی بگویی: صبح به خیر خداجون!
یا بگویی: خدا بخیر کنه، صبح شده!
خدایا شکرت می کنم
شکر...ببخش
خدا کمک کن بدون تو هیچیم...
خدا ازت می خوام آسون کنی همه چیو چرا سخت؟
خدایا تا سادگی هست چرا پیچیدگی
خدا امیدوارم کاری نکنم کسی ناراحت بشه
خدا حرفی نزنم دل کسی بشکنه
خدا عملی انجام ندم که تو نمی خوای
خدا یه بنده ی ساده همین...
کمکم کن بفهمم ..بدونم...خسته نشم از فکر کردن..
خدا بهم یادآوری کن...ببخش...
بنده هات منتظرن منتظر تو نا امید نکن..
خدایا فاصلت تا من خودت گفتی که کوتاهه
از اینجا که من ایستادم چقدر تا آسمون راهه...
می دونم همین جایی همیشه...
شبت خوش خدا
ماه بهش گفت اگر پیامی نمی ده چرا ترکش نمی کنی؟
به ماه نگاهی کرد و گفت : مگه آسمون تو رو ترک می کنه وقتی نمی درخشی.
بر سر قبر کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است: «کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگ تر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم. اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!!!»
پیرمرد روی نیمکت
نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و استراحت می کرد.
سواری نزدیک شد و از او پرسید: هی پیری! مردم این شهر چه جور آدمایی اند؟
پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: مزخرف.
پیرمرد گفت اینجا هم همینطور.
بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد و همین سؤال را پرسید.
پیرمرد باز هم از او پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: خب، مهربونند.
پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور!
اولین جمله ای که طی باز کردن ۱۰ کتاب چشمم بهش خورد!
۱-سوالی که غالبا مطرح می شود این است : وقتی در ساختار بدن کسی ناخوشی یا مرضی آشکار می شود یا یک نوع ناراحتی در زندگی او رخ می نماید.آیا می شود از طریق قدرت تفکر مناسب آن را از بین ببرد. و جواب مسلما بله است! (کتاب راز - راندا برن-ص ۱۵۱)
۲-من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم محتسب داند که من این کارها کمتر کنم(دیوان حافظ-حافظ شیرازی!-ص ۲۳۱)
۳-امکان وجود حفره های سیاهی را که جرمشان از جرم خورشید بسیار کمتر باشد نمی توان از نظر دور داشت!!(تاریخچه ی زمان-استیفن هاوکینگ-ص ۱۲۹)
۴-بر خلاف خزندگان ما انسان ها به تنهایی نمی توانیم دوران نوزادی و کودکی را تاب آوریم.(لوسیا کاژاچیونه-شفای کودک درون-ص۱۳۸)
۵-بیایید هرگز از یاد نبریم :عشق لطافت است یک روح سخت اجازه نمی دهد دست خدا آن را مطابق میل خود شکل دهد.(پائولو کوئیلو-مکتوب-ص ۸۹)
۶-مرا به حال خود بگذار!(ناتال جروم-آرامش گوسفندی-ص۳۰)
۷-انسان تا زمانی که از شناخته به سوی ناشناخته نرود هیچ چیز یاد نمی گیرد.(مسعود لعلی-یک روز را 365بار تکرار نکنیم!-ص۱۲۶)
۸-شهامت فقدان ترس نیست بلکه بیشتر قدرت درکاین موضوع است که چیز دیگری مهمتر از ترس وجود دارد. آمبروز ردمون (مسعود لعلی -بهشت یا جهنم انتخاب با شماست-ص ۲۰۵)
۹-حتی اگر فردا دیگر نگذاشتند که برگردم
حتی اگر دیگر نتوانستم آواز بخوانم
طنین آوای من که از درون صومعه بر می خاست
همواره در این کوهستان خواهد پیچید. (علی شریعتی-دفترهای سبز-ص۵۷)
۱۰-کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزهارا ببینیم.(سهراب سپهری-راز گل سرخ-ص۱۷۵)
یکی
بود ، یکی نبود. آن یکی که
وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا
بود و غیر از خدا هیچکس نبود. این
قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا
هیچ کس نیست.
استادى
از شاگردانش
پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم
داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که
خشمگین هستند صدایشان را بلند
میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى
کردند و یکی از آن ها گفت : در
آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از
دست میدهیم.
استاد پرسید:
اینکه آرامشمان را از دست میدهیم
درست است امّا چرا با وجودى که طرف
مقابل کنارمان قرار دارد داد
میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى
ملایم صحبت کرد :چرا هنگامى که
خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام
جوابهایى دادند امّا پاسخهاى
هیچکدام استاد را راضى
نکرد.
سرانجام استاد چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر
عصبانی هستند، قلبهایشان از
یکدیگر فاصله میگیرد. آنها
براى این که فاصله را جبران کنند
مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان
عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این
فاصله بیشتر است و آنها باید
صدایشان را
بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو
نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى
میافتد آن ها سر هم داد
نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با
هم صحبت میکنند. چرا؟ چون
قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلبهاشان بسیار کم است .
استاد ادامه داد: هنگامى که
عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه
اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف
معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در
گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز
هم به یکدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم
بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر
نگاه میکنند. این هنگامى
است که دیگر هیچ فاصلهاى بین
قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.
امیدوارم روزی رسد که تمامی انسان ها قلب هایشان به یکدیگر نزدیک شود.
حداکثر ۹۰ سال بیشتر و کمتر وقت داریم زندگی کنیم.
حداکثر ۹۰ سال وقت داریم به چیزهایی که می خوایم برسیم
حداکثر ۹۰ سال وقت داریم از خدا تشکر کنیم(حیف نیست ناشکری کنیم)
حیف نیست همش غصه ی این ۹۰ سال و بخوریم!!!
مواظب باشیم تو این ۹۰ سال دل کسی و نشکونیم.
راحت زندگی کنیم...نترسیم.
تلاش کنیم ۹۰ سال خوبی داشته باشیم!
خدا..
.
.
.
زندگی سخته؟
زندگی کردن سخته؟
شاید خیلی هم سخت نیست و فقط ما آدم هاییم که خیلی سخت می گیریمش.
شاید هم من اشتباه می کنم و سخته.
زندگی گاهی سخته گاهی آسون.
گاهی می تونیم گاهی نمی تونیم.
گاهی میشه گاهی نمیشه.
بعضی وقت ها فراز داریم گاهی وقت ها هم فرود.
گاهی اشتباه می کنیم گاهی درست عمل می کنیم.
این میشه زندگی که خیلی هم سخت نیست..داره می گذره....حواسمون هست؟!
خدا کمک کن..
نمی دونم می تونم چی کار کنم.
کاش...فقط..
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَالأَرْضُ وَمَن فِیهِنَّ
وَإِن مِّن شَیْءٍ إِلاَّ یُسَبِّحُ بِحَمْدَهِ
وَلَکِن لاَّ تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ إِنَّهُ کَانَ حَلِیمًا غَفُورًا
آسمانهاى هفتگانه و زمین و هر کس که در آنهاست
او را تسبیح مى گویند و هیچ چیز نیست مگر اینکه در حال
ستایش تسبیح او مى گوید ولى شما تسبیح آنها را درنمى یابید
به راستى که او همواره بردبارآمرزنده است.
حمید مصدق :
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
فروغ فرخ زاد :
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت