حقیقت نارنگی !

حقیقت نارنگی !

زندگی در جزئیات آفرینش
حقیقت نارنگی !

حقیقت نارنگی !

زندگی در جزئیات آفرینش

پرنده ماهی حباب

پرنده ی بالای درخت گفت :
امروز بیست و پنجمین روزیست که من از همه چیز با تو می گویم و تو هیچ حرفی نمی زنی . "

ماهی توی حوض تماشایش کرد .

پرنده ی بالای درخت گفت
حرفی بزن .

ماهی توی حوض تماشایش کرد

پرنده ی بالای درخت گفت
غمگینی ؟

ماهی توی حوض تماشایش کرد

پرنده ی بالای درخت گفت
با من خوشبختی ؟

ماهی توی حوض تماشایش کرد

پرنده ی بالای درخت گفت
آمدن یا نیامدنم برایت اصلا فرقی هم دارد ؟

ماهی توی حوض تماشایش کرد

پرنده ی بالای درخت گفت
آوازم را دوست داری ؟

ماهی توی حوض تماشایش کرد

پرنده ی بالای درخت گفت
اصلا من را ...... ؟

ماهی توی حوض تماشایش کرد

پرنده ی بالای درخت پرواز کرد و رفت .

ماهی توی حوض تماشایش کرد
فریاد هم که زد ، صدایش شبیه چند تا حباب بود

نظرات 3 + ارسال نظر
رابین هود دوشنبه 23 فروردین 1389 ساعت 08:28 ب.ظ http://baraye1bar.blogsky.com

قصه خوبی بود ممنون مامان بزرگ

متشکر

علی محمد محمدی دوشنبه 23 فروردین 1389 ساعت 08:43 ب.ظ http://ermes3.blogsky.com

سلاخی زار می گریست
به قناری کوچکی دلباخته بود.

<شاملو>


ارادتت به شعر و ادبیات ستودنی است
موفق باشی

ممنون
همچنین شما هم موفق باشید.

یه دوست دوشنبه 23 فروردین 1389 ساعت 11:41 ب.ظ

مامان بزرگ ؟:| :دی

نمی دونم والا :-؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد