پرنده ی
بالای درخت گفت :
امروز بیست و پنجمین روزیست
که من از همه چیز با تو می گویم و تو هیچ حرفی نمی زنی
. "
ماهی توی حوض تماشایش کرد
.
پرنده ی بالای درخت گفت
حرفی بزن
.
ماهی توی حوض تماشایش کرد
پرنده ی بالای درخت گفت
غمگینی ؟
ماهی توی حوض تماشایش کرد
پرنده ی بالای درخت گفت
با من خوشبختی ؟
ماهی توی حوض تماشایش کرد
پرنده ی بالای درخت گفت
آمدن یا نیامدنم برایت اصلا
فرقی هم دارد ؟
ماهی توی حوض تماشایش کرد
پرنده ی بالای درخت گفت
آوازم را دوست داری ؟
ماهی توی حوض تماشایش کرد
پرنده ی بالای درخت گفت
اصلا من را ...... ؟
ماهی توی حوض تماشایش کرد
پرنده ی بالای درخت پرواز
کرد و رفت .
ماهی توی حوض تماشایش کرد
فریاد هم که زد ، صدایش شبیه
چند تا حباب بود
قصه خوبی بود ممنون مامان بزرگ
متشکر
سلاخی زار می گریست
به قناری کوچکی دلباخته بود.
<شاملو>
ارادتت به شعر و ادبیات ستودنی است
موفق باشی
ممنون
همچنین شما هم موفق باشید.
مامان بزرگ ؟:| :دی
نمی دونم والا :-؟؟