باز هم قصه ی سحر...
قصه ی زنگ زدن بابا و بیدار کردن من اگر که خوابیده باشم!
باز هم بوی شیر خرما و آب آلورا! که بابا به زور به خوردم می ده!
بوی زود بیدار کردن بابا که بعد از این که سحری خوردی می ری می خوابی و درخواست می کنی واسه نماز بیدارت کنن!
بوی سحری که خونه ی مامان بزرگ زندگی می کردی و صبح تو حال بزرگ و تاریک کارهای مدرسه رو انجام می دادی تا صبح!
بوی سحر پارسال که از adsl خبری نبود و با ترس و لرز اول دختر دایی و می فرستادی پایین بعد می گفتی اگه اوضاع آروم بود من و صدا کن :دی! (امان از اون چراغ بزرگ قرمز تلفن!!)
بوی سحر خونه ی دایی که موندن خونشون به شرط خندست!که موقع سحر سر نون سه نفر با هم دعوا می کنن!!هر زورش بیش تر باشه نون مال اون!
بوی سحر میاد!...بوی سحر رفت :دی
اعتراف نوشت : من گشنم شده!:دی
ترس یا نور؟
کدام را باور باید کرد؟
تو این ماه رمضون اینقدر فشار معنوی زیاد شده دارم می ترکم!:دی
از حق الناس می ترسم...
از زندگی می ترسم...
از اتفاق های بد می ترسم...
اگر عصبانی شدم مثل سریال ش ۱ زدم یکیو کشتم؟؟؟!!!
اگر نیت هام خالص نباشه مثل ش ۲؟
اگر این اتفاق های ناگوار برای من بیافته مثل ش ۳؟
اگر کاری ناخواسته کردم؟اگر حرفی ناخواسته زدم کسی ناراحت شد؟..
خدایا رحمتت را مایه ی آرامش کن که می ترسم..
شدم مثل کسایی که راه نمی رن چون می ترسند پاشون بشکنه :دی
نفس های سخت و سنگین!
زندگی برای آرامش یا مجازات؟
من جایز الخطا هستم! می ترسم..
ویسرلی امری..