باز هم قصه ی سحر...
قصه ی زنگ زدن بابا و بیدار کردن من اگر که خوابیده باشم!
باز هم بوی شیر خرما و آب آلورا! که بابا به زور به خوردم می ده!
بوی زود بیدار کردن بابا که بعد از این که سحری خوردی می ری می خوابی و درخواست می کنی واسه نماز بیدارت کنن!
بوی سحری که خونه ی مامان بزرگ زندگی می کردی و صبح تو حال بزرگ و تاریک کارهای مدرسه رو انجام می دادی تا صبح!
بوی سحر پارسال که از adsl خبری نبود و با ترس و لرز اول دختر دایی و می فرستادی پایین بعد می گفتی اگه اوضاع آروم بود من و صدا کن :دی! (امان از اون چراغ بزرگ قرمز تلفن!!)
بوی سحر خونه ی دایی که موندن خونشون به شرط خندست!که موقع سحر سر نون سه نفر با هم دعوا می کنن!!هر زورش بیش تر باشه نون مال اون!
بوی سحر میاد!...بوی سحر رفت :دی
اعتراف نوشت : من گشنم شده!:دی