فاش میگویم و از گفتهی خود دلشادم
بندهی عشقم و از هردو جهان آزادم
طایرگلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتاد
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
ادم آورد در این دیر خرابآبادم/
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سرکوی تو برفت از یادم/
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم خرف دگر یاد نداد استادم/
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم/
تا شدم حلقه بهگوش در میخانهی عشق
هر دم آیدغمی از نو بهمبارکبادم
میخورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشهی مردم دادم
پاک کن چهرهی حافظ به سرزلف ز اشک
ورنه این سیل دمادم ببرد بنیادم