حقیقت نارنگی !

حقیقت نارنگی !

زندگی در جزئیات آفرینش
حقیقت نارنگی !

حقیقت نارنگی !

زندگی در جزئیات آفرینش

فکر بازی می کرد

بسم الله الرحمن الرحیم


16650407476485409954.jpg

نور..

بسم الله الرحمن الرحیم


امشب از آسمان دیده ی تو   

روی شعرم ستاره می بارد  

در زمستان دشت کاغذها  

پنجه هایم جرقه می کارد  

 

شعر دیوانه ی تب آلودم 

شرمگین از شیار خواهشها  

پیکرش را دو باره می سوزد  

عطش جاودان آتش ها  

 

آری آغاز دوست داشتن است 

گرچه پایان راه ناپیداست  

من به پایان دگر نیندیشم  

که همین دوست داشتن زیباست  

 

از سیاهی چرا هراسیدن 

شب پر از قطره های الماس است 

آنچه از شب به جای می ماند  

عطر شکر آور گل یاس است  

 

آه بگذار گم شوم در تو  

کس نیابد دگر نشانه ی من 

روح سوزان و آه مرطوبت 

بوزد بر تن ترانه من  

 

آه بگذار زین دریچه باز  

خفته بر بال گرم رویاها  

همره روزها سفر گیرم  

بگریزم ز مرز دنیاها 

 

دانی از زندگی چه می خواهم  

من تو باشم .. تو .. پای تا سر تو  

زندگی گر هزار باره بود  

بار دیگر تو .. بار دیگر تو 

 

آنچه در من نهفته دریایی ست 

کی توان نهفتنم باشد  

با تو زین سهمگین توفان  

کاش یارای گفتنم باشد  

بس که لبریزم از تو می خواهم  

بروم در میان صحراها  

سر بسایم به سنگ کوهستان  

تن بکوبم به موج دریاها  

بس که لبریزم از تو می خواهم 

چون غباری ز خود فرو ریزم  

زیر پای تو سر نهم آرام  

به سبک سایه به تو آویزم  

 

آری آغاز دوست داشتن است  

گرچه پایان راه نا پیداست 

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست... 


 

.

.


تو همین جایی همیشه

خدایا شکرت می کنم


شکر...ببخش

خدا کمک کن  بدون تو هیچیم...

خدا ازت می خوام آسون کنی همه چیو چرا سخت؟

خدایا تا سادگی هست چرا پیچیدگی

خدا امیدوارم کاری نکنم کسی ناراحت بشه

خدا حرفی نزنم دل کسی بشکنه

خدا عملی انجام ندم که تو نمی خوای

خدا یه بنده ی ساده همین...

کمکم کن بفهمم ..بدونم...خسته نشم از فکر کردن..

خدا بهم یادآوری کن...ببخش...

بنده هات منتظرن منتظر تو نا امید نکن..


خدایا فاصلت تا من خودت گفتی که کوتاهه

از اینجا که من ایستادم چقدر تا آسمون راهه...


می دونم همین جایی همیشه...


شبت خوش خدا4xvim2p.gif




یاد..

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

 

تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَالأَرْضُ وَمَن فِیهِنَّ


وَإِن مِّن شَیْءٍ إِلاَّ یُسَبِّحُ بِحَمْدَهِ


وَلَکِن لاَّ تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ إِنَّهُ کَانَ حَلِیمًا غَفُورًا


﴿اسری/۴۴﴾

 

آسمانهاى هفتگانه و زمین و هر کس که در آنهاست

او را تسبیح مى‏ گویند و هیچ چیز نیست مگر اینکه در حال

 ستایش تسبیح او مى ‏گوید ولى شما تسبیح آنها را درنمى‏ یابید

 به راستى که او همواره بردبارآمرزنده است.

 

خدا

قرآن و باز کردم...(سوره ی اعراف باز شد...)


و سرنوشت ما را هم در این دنیا و هم در آخرت نیکویی و ثواب مقدر فرما که ما بسوی تو هدایت یافته ایم خدا فرمود که عذاب من بهر که خواهم رساند ولیکن رحمت من همه  موجودات را فرا گرفته و البته برای آنان که راه تقوی ژیش گیرند و زکات می دهند و به آیات خدا می گروند آن رحمت را بر آن ها حتم و لازم خواهیم کرد(۱۵۶)آنانکه پیروی کنند از رسول و پیغمبر امی که در تورات و انجیل که در دست آنهاست نگاشته می بایند آن ها را امر به نیکویی و نهی از زشتی خواهد کرد و بر آنان هر طعام پاکیزه و مطبوع را حلال و هر پلید منفور را حرام می گردانند و احکام پر رنج و مشقتی را که چون زنجیر به گردن خود نهادند همه را بر می دارد پس آنان که به او گرویدند و از او حرمت و عزت نگاهداشتند و یاری کردند و نوری را که به او نازل شد پیروی نمودند آن گروه به حقیقت رستگاران عالمند(157)بگو که منبر همه ی شما جنس بشر رسول خدایم آن خدایی که آسمان و زمین همه ملک اوست هیچ خدایی جز او نیست که او زنده می کند و می میراند پس ای مردم به خدا باید ایمان آورید و به رسول او پیغمبر امی آن پیغمبری که بس به خدا و سخنان خدا گرود شما باید پیرو او شوید تا هدایت یابید(158)جماعتی از قوم موسی حق هدایت جسته و به این دین باز می گردند(159)


قشنگ بود...

خدا اینجاست.

داشتم  آهنگی گوش می کردم که...! 

 

دیگه وقتشه که بارون بباره  

بریزه رو سره شبا ستاره   شبای انتظار    شبای دلتنگ 

که می زنه به شیشه ی دلم سنگ...  

 

 فکر کنم واقعا بارونه باید بیاد...  !! 

 

یه حسی میگه وقتی شب بارون میاد آدما یه چیز هایی یادشون میاد... 

آروم میشن.. 

کی میشه همه آروم باشن  

کی میشه آدما از ته دل بخندن 

کی میشه خدا؟! 

 

خدا و گنجشک

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت " . می اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :

" با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ." گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم ، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

تموم شد :(

عید مبارک...

تموم شد...یک ماه رمضون دیگه هم تموم شد...گذشت...

خوابم نمی بره...

دلم برای سحر تنگ میشه...

برای افطارهای هشت نفری...!

نمی دونم چرا داره اینقدر زود می گذره؟چرا زمان عجله داره؟حیف این لحظه ها نیست؟

ماه رمضونی که با سحر شروع شد

ماه رمضونی که شب قدرش  تو حرم بودم

ماه رمضونی که خیلی چیز ها بهم یادآوری شد

ماه رمضونی که توی تابستون بود ولی من مدرسه

ماه رمضونی که تا سحرش بیدار بودم

ماه رمضونی که شب قدرش با یک تصادف قدر زندگیمو دونستم

ماه رمضونی که بعد سحر حس خاصی داشت...

ماه رمضونی که هدیه های جدید داشت

ماه رمضونی که با دوستم خندیدیم

ماه رمضونی که خاطراتم مرور شد

ماه رمضونی که با افطار امروز تموم شد...

نمی خواستم روزمو باز کنم ولی ...


امشب همش منتظر بودم بابا واسه سحر صدام کنن ولی ...

منتظر صدای دعای سحر...

تموم شد 1 ماه به همین زودی :(


تموم شد ولی عید مبارک...

امیدوارم سال دیگه باشم...

من و خدا ..

زیر گنبد کبود / جز من و خدا / کسی نبود / روزگار / رو به راه بود / هیچ چیز / نه سفید و نه سیاه بود / با وجود این / مثل اینکه چیزی اشتباه بود / زیر گنبد کبود / بازی خدا / نیمه کاره مانده بود...

***
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود
تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
***
توی گوش من یواش گفت:
تو دعای کوچک منی
بعد هم مرا
مستجاب کرد
***
پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد
***
سالهاست
اسم بازی من و خدا
زندگی ست
هیچ چیز
مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازی یی که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
***
با خدا طرف شدن
کار مشکلی ست
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی ست.
عرفان نظر آهاری

فکر می کردم ولی اشتباه..

پیش از اینها فکر می کردم خدا خانه ای دارد میان ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج بلور بر سر تختی نشسته با غرور

رعد و برق شب طنین خنده اش سیل و طوفان نعره توفنده اش

هیچ کس از جای او آگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود از خدا در ذهنم این تصویر بود

در دل او دوستی جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم از خود از خدا از مین از آسمان از ابرها

زود می گفتند این کار خداست پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی جوابش آتش است آب اگر خوردی عذابش آتش است

با همین قصه دلم مشغول بود خوابهایم خواب دیو و غول بود

خواب می ددیم که غرق آتشم در دهان شعله های سرکشم

محو می شد نعره هایم بی صدا در طنین خنده ی خشم خدا

نیت من در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا

تا که یک شب دست در دست پدر راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود پرسیدم پدر اینجا کجاست؟ گفت اینجا خانه خوب خداست

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

گفتمش پس آن خدا خشمگین خانه اش اینجاست ؟ اینجا در زمین ؟

گفت آری خانه او بی ریاست فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است مثل نوری در دل آیینه است

خشم نامی از نشانیهای اوست حالتی از مهربانیهای اوست

قهر او از آشتی شیرین تر است مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست معنی می دهد قهر هم با دوست معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست قهری او هم نشان دوستی است

تازه فهمیدم خدایم این خداست این خدای مهربان و آشناست

آن خدای پیش از این را باد برد نام او را هم دلم از یاد برد

می توانم بعد از این با این خدا دوست باشم دوست پاک و بی ریا

می توان با او صمیمی حرف زد مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند با الفبای سکوت آواز خواند

 

آرامش...

نمی دونم چرا بعضی اوقات اینجوری میشه ....شاید زندگی می خواد بگه خیلی هم آسون نیست....

خدا دوست دارم....

می دونم تو را دارم ....

ربی....الله ...خدا....الهی....

آرامش ...

آرام ....

توکل....

جمله ای هست که میگه:

آرام باش...

تفکر کن...

توکل کن...

اون وقت دست خدا رو می بینی که واسه کمک اومده....

خدا منتظر دستاتم...   


دعا ....


 

بعد اذان صبح

چقدر خونمون قشنگ میشه وقتی صدای نماز بابام از پایین می اد و منم  جانمازم و پهن می کنم ....

چند نفر تو شهرمون دستاشون واسه دعا رفته بالا ....

یکی توی خونه ...

یکی توی حرم ....    

یکی توی بیمارستان ...

بعضی هام شاید تو خواب ...

چقدر شهرمون قشنگه .... خداااااااااااااااا کیف می کنی ؟!؟!

چقدر خوبه که همه ی بنده هاتو با اذان صدا می کنی .... فرقی نمی کنه برات کجاست ....

میبینی چقدر شهر آرومه ...

همه مشغول دعان..... حتی تو خواب .....!!   

 

 

 

خدا ......

خدایا چرا اینقدر به من تلنگر می زنی ..... من می دونم بزرگی عظیمی مهربونی ....

ولی انسانم و فراموشکار ... یادم میره مهربونیات....یادم میره بخششات...توام تا می بینی یادم میره تلنگر می زنی ....

می گی من هستم .... دوباره دلم میشکنه می گم چرا یادت می ره ؟!

می گم دیوونه مگه تو به غیر اون کسی و داری ؟!

می گم یادت نره ! به خودم قول هم می دم! ... ولی ...

باز یادم می ره .... اینقدر بهم تلنگر نزن تو که می دونی آدم بشو نیستم !!!

ولی ... نه ولم نکن ....تنهام نذار ....درسته فراموش کارم ....درسته حواسم پرته .....درسته سرگرمم ....درسته الکی خوشم ...

ولی ... ولی....ولی .....خیلی دوست دارم ....

باور کن .... تو المالک هستی ... مالک من .... من و به کسی نفروش .... به کسی واگذار نکن ....

حتی .... به خودم .....

سوال ...!! چرا...؟

می خوام بنویسم .... دوست ندارم نوشته هامو توی وبلاگ بذارم ولی ....

به خاطر یک در خواست می نویسم ....

می نویسم از .....

 اقرا .. اقرا بسم ربک الذی خلق...خلق الانسان من علق ....

خلق کردی انسان را ... هدایت کردی انسان را ....

بخوان به نام پروردگارت .... پروردگاری که خلق کرد .. ...

آفریننده...

خدا ...

عشق ....

و انسان ...انسان زمینی .... خدای آسمون ... چقدر با هم فاصله داریم خالق من ...

وقتی من و آفریدی گفتی از رگ گردن نزدیک ترم .... چرا من تو آسمونا دنبالت می گردم ... !!

تو روی زمین پیش منی... شایدم من تو آسمون پیش تو ....

پیش من .... یادم میاد یکی می گفت همیشه با کسی دوست باش که دلش اونقدر بزرگ باشه برای جا کردن

خودت توی دلش نخواد خودت و کوچیک کنی ...

پس چرا ...؟!؟! چرا انسان رو انتخاب کردی ؟! تو با اون عظمتت کوچیک میشی اندازه ی فهمم با من دوست میشی ..

ولی من به این  کوچیکی یادم میره خودم و توی دل دریایی تو جا کنم ...!!!


خدا خودت را نشانم بده......

کودک نجوا کرد: خدایا با من حرف بزن،مرغ دریایی آواز خواند، کودک نشنید.

پس کودک فریاد زد خدایا با من حرف بزن!رعد در آسمان پیچید ولی کودک گوش نداد،

کودک نگاهی به اطراف کرد و گفت خدایا بگذار ببینمت،ستاره ای درخشید ولی کودک توجهی نکرد،

فریاد زد خدایا به من معجزه ای نشان بده و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید!

با ناامیدی گریست:خدایا با من در ارتباط باش بگذار بدانم اینجایی،

بنابراین خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد… ولی کودک پروانه را کنار زد و رفت…..