حقیقت نارنگی !

حقیقت نارنگی !

زندگی در جزئیات آفرینش
حقیقت نارنگی !

حقیقت نارنگی !

زندگی در جزئیات آفرینش

not important .

قدح بشکست و دل بشکست وجام باده هم بشکست    


خدایا در سرای من چه بشکن بشکن است امشب...



دلم گرفته !



pain is such an uncomfortable feeling that even a tiny amount of it is enough to ruin every enjoyment

محبت

ماه بهش  گفت اگر پیامی نمی ده چرا ترکش نمی کنی؟


به ماه نگاهی کرد و گفت : مگه آسمون تو رو ترک می کنه وقتی نمی درخشی.

تغییر

بر سر قبر کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است: «کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگ تر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم. اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!!!»

شانس!

 اولین جمله ای  که طی باز کردن ۱۰ کتاب چشمم بهش خورد!


۱-سوالی که غالبا مطرح می شود این است : وقتی در ساختار بدن کسی ناخوشی یا مرضی آشکار می شود یا یک نوع ناراحتی در زندگی او رخ می نماید.آیا می شود از طریق قدرت تفکر مناسب آن را از بین ببرد. و جواب مسلما بله است! (کتاب راز - راندا برن-ص ۱۵۱)


۲-من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم     محتسب داند که من این کارها کمتر کنم(دیوان حافظ-حافظ شیرازی!-ص ۲۳۱)


۳-امکان وجود حفره های سیاهی را که جرمشان از جرم خورشید بسیار کمتر باشد نمی توان از نظر دور داشت!!(تاریخچه ی زمان-استیفن هاوکینگ-ص ۱۲۹)


۴-بر خلاف خزندگان ما انسان ها به تنهایی نمی توانیم دوران نوزادی و کودکی را تاب آوریم.(لوسیا کاژاچیونه-شفای کودک درون-ص۱۳۸)


۵-بیایید هرگز از یاد نبریم :عشق لطافت است یک روح سخت اجازه نمی دهد دست خدا آن را مطابق میل خود شکل دهد.(پائولو کوئیلو-مکتوب-ص ۸۹)


۶-مرا به حال خود بگذار!(ناتال جروم-آرامش گوسفندی-ص۳۰)


۷-انسان تا زمانی که از شناخته به سوی ناشناخته نرود هیچ چیز یاد نمی گیرد.(مسعود لعلی-یک روز را 365بار تکرار نکنیم!-ص۱۲۶)


۸-شهامت فقدان ترس نیست بلکه بیشتر قدرت درکاین موضوع است که چیز دیگری مهمتر از ترس وجود دارد.   آمبروز ردمون (مسعود لعلی -بهشت یا جهنم انتخاب با شماست-ص ۲۰۵)


۹-حتی اگر فردا دیگر نگذاشتند که برگردم

  حتی اگر دیگر نتوانستم آواز بخوانم

 طنین آوای من که از درون صومعه بر می خاست

 همواره در این کوهستان خواهد پیچید. (علی شریعتی-دفترهای سبز-ص۵۷)


۱۰-کسی نیست

بیا زندگی را بدزدیم آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم.

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.

بیا زودتر چیزهارا ببینیم.(سهراب سپهری-راز گل سرخ-ص۱۷۵)

زندگی

کاش می دانستید که زندگی با همه وسعت خویش

محفل ساکت غم خوردن نیست

حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست

زندگی خوردن و خوابیدن نیست

زندگی حس جاری شدن است

زندگی کوشش و راهی شدن است

 از تماشاگر اغاز حیات 

تا به جایی که خدا می داند

7.gif

....

 

یک ساعت تمام بدون آنکه یک کلام حرف بزنم برویش نگاه کردم :

 

 

فریاد کشید آخر خفه شدم چیزی بگو .

 

گفتم : نشنیدی برو !!!

 

ادبیات :)

امروز ۲ زنگ مدرسه بودیم هر دو زنگ ادبیات!

دیشب فکرشو که می کردم کابوس می دیدم! ولی فوق العاده بود خیلی خیلی خوب بود...

معلمی با اطلاعات در هر زمینه ای !

۵ زبان بلد بود ! ۱۷ سالگی هم لیسانس گرفته بود!(این هارو خودش نگفت فهمیدیم!!)


بهترین کلاسی بود که تا حالا بودم فوق العاده! امیدوارم استفاده ی لازم و از این معلم ببرم!
فکر کنم تنها معلمی باشه که واسه کنکور درس می ده ولی لازم نیست مداد بگیری دستتو فقط بنویسی!!ادبیات شیرین شد:)


کاش به جای ۱ زنگ شیمی ۱۰۰ زنگ ادبیات داشتیم !


از موضوعات جالب امروز :


-خدا حوا رو برای آرامش انسان فرستاد و معلم اضافه کرد نمی دونم چرا حواهای امروز و برای شر فرستاد.

یه دستی رفت بالا !آقا اجازه ؟

بفرمایید

چون آدم های امروز آدم نیستند.


-بعد از اینکه حوا خلق شد از آدم خواسته شد به دنبال حوا بگرده بعد از یه مدت طولانی که آدم حوا رو پیدا می کنه:


آدم: سلام

حوا:علیک سلام کجا بودی؟باز رفته بودی ولگردی؟!

آدم:داشتم دنبال تو می گشتم باور کن هیچکی جز تو اینجا نیست!
حوا:مطمئنی؟!

و از آنجا شروع شد..!!



با اینکه 45 دقیقه خوابیده بودم اصلا احساس خواب آلودگی نکردم!


از جلسه ی بعد حتما صدارو ضبط می کنم !


خیلی خوب بود..




دنیایی که هیچ قانونی نداشت ....

دنیایی که هیچ قانونی نداشت ....
کسی که دروغ می گه آزاد می شه در مقابلش کسی که حقیقت و می گه مجازات می شه ....
کسی که دزدی می کنه پولدار می شه در مقابلش کسی که زحمت می کشه  یه لقمه نون واسه خوردن نداره ...
کسی که تقلب می کنه شاگرد زرنگ کلاس می شه کسی که نمی کنه جریمه می شه ....
کسی که قانون رعایت کنه کارش
پیش نمیره کسی که نکنه سریع کارش انجام میشه...                
                 بی وفایی کن وفایت می کنند      با وفا باشی خیانت می کنند

                 
          مهربانی گرچه آیین خوشی است           مهربان باشی رهایت می کنند

                                                                            
.
.
.

زندگی شبیه به !
.


آمده ایم تا با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم نه به هر قیمتی زندگی کنیم ...

آن ترک شیرازی

به قول حضرت حافظ:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندو اش بخشم سمرقند و بخارا را

و صائب در جواب می گوید:
هر آنکس چیز می بخشد، ز جان خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندو اش بخشم سر و دست و تن و پا را

و شهریار در جواب می گوید:
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندو اش بخشم تمام روح و اجزا را

و دوستی گوید:
هر آن کس چیز می بخشد، به زعم خویش می بخشد
یکی شهر و یکی جسم و یکی هم روح و اجزا را
کسی چون من ندارد هیچ در دنیا و در عقبا
نگوید حرف مفتی چون ندارد تاب اجرا را 

منبع: cloob.com

یک یستنی ساده

هیچ وقت از کافی شاپ خوشم نیامده.وقتی آدم های رنگارنگ رو می بینم که به زور دارند به هم لبخند می زنند٬ حالم بهم می خورد.

بعد از مدتها یک روز عصر رفتم به یکی از این کافی شاپ ها٬ همینطور که داشتم به مردم نگاه می کردم ٬ دیدم یک دختر آدامس فروش کوچولو آمد تو و رفت پشت یک میز نشست.

برایم جالب بود ! پیشخدمتی که خیلی ادعای انسانیتش می شد به سمت آن دختر بچه یورش برد تا او را بیرون بیندازد.

دختر بچه با اعتماد به نفس کامل به پیش خدمت گفت: پولش را می دهم ٬ هیچ چیز مجانی ای نمی خواهم!

کمی پایش را تکان داد و در حالی که زیر نگاه سنگین بقیه بود به پیشخدمت گفت : یه بستنی میوه ای چند؟

پیش خدمت با بی حوصلگی گفت: پنج دلار.

دختر بچه دست کرد توی لباسش و پولهایش را بیرون آورد و شروع به شمردن کرد . بعد دوباره گفت : یک بستنی ساده چند؟

پیش خدمت بی حوصله تر از قبل گفت : سه دلار.

دختر آدامس فروش گفت:پس یک بستنی ساده بدهید.

پیش خدمت یک بستنی برایش آورد که فکر نمی کنم زیاد هم ساده بود!

(احتمالا مخلوطی از ته مانده بقیه بستنیها)

دخترک بستنی را خورد و سه دلار به صندوق داد و رفت. وقتی که پیش خدمت برای بردن ظرف بستنی آمد٬ دید دخترک کنار ظرف بستنی دو تا یک دلاری مچاله شده گذاشته است برای انعام!

http://soushi2000.blogspot.com/2008/09/blog-post_20.html

پدر...

مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم؟

- بله حتمآ. چه سئوالی؟

- بابا ! شما برای هرساعت کار چقدر پول می گیرید؟مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی میکنی؟

- فقط میخواهم بدانم.

- اگر باید بدانی ‚ بسیار خوب می گویم : 20 دلار پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت : میشود 10 دلار به من قرض بدهید ؟

مرد عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ‚ فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملآ در اشتباهی‚ سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.

پسر کوچک‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست.

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سئوالاتی کند؟

بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعآ چیزی بوده که او برای خریدنش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

- خوابی پسرم ؟

- نه پدر ، بیدارم.

- من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.

پسر کوچولو نشست‚ خندید و فریاد زد : متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با این که خودت پول داشتی ‚ چرا دوباره درخواست پول کردی؟

پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود‚ ولی من حالا 20 دلار دارم. آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم ...

دیروز...و اما امروز

دیروز...

   باز باران با ترانه با گهر های فراوان می خورد بر بام خانه...!

 

و اما امروز...

 باز باران بی ترانه...بی ترانه...باز باران با تمام بی کسی های شبانه...

 می خورد بر مرد تنها ، می چکد بر فرش خانه!

   باز می آید صدای چک چک غم

  باز ماتم من به پشت شیشه تنهایی افتاده

 

          نمیدانم ، نمی فهمم کجای قطره های بی کسی زیباست

 

نمی فهمم چرا مردم نمیفهمند که آن کودک که زیر ضربه های شلاق باران سخت می لرزد

 

                                     کجای ذلتش زیباست...!

 

 

شنبه 2 آذر ماه سال 1387 00:23 AM الهه.سارا چاپ

نقاشی های بامزه خیلی جالبه

نقاشی های بامزه

 
 
 
 
 

ای دریغا!...

ای دریغا!...

از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم

زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید

آدمیت مرد؛

گرچه آدم زنده بود

از همان روزی که یوسف را

          برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون

                   دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود

     بعد....

دنیا هی پر از آدم شد و ...

  این آسیاب گشت و گشت

قرن ها از مرگ آدم هم گذشت

                  ای دریغا! آدمیت برنگشت...

بهشت و جهنم

بهشت و جهنم روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ ، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند. مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است ، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: خداوندا نمی فهمم؟! ، خداوند پاسخ داد: ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند! هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد