حقیقت نارنگی !

حقیقت نارنگی !

زندگی در جزئیات آفرینش
حقیقت نارنگی !

حقیقت نارنگی !

زندگی در جزئیات آفرینش

دل.

دست عشق از دامن دل دور باد!
می‌توان آیا به دل دستور داد؟

می‌توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنکه دستور زبان عشق را
بی‌گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می‌دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی‌بایست داد 

(قیصر امین پور)

زندگی از زبان گل و غنچه !!

غنچه با دل گرفته گفت:
زندگی
لب زخنده بستن است
گوشه ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت
زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است
گفتگوی غنچه وگل از درون باغچه  

باز هم به گوش می رسد
تو چه فکر میکنی
کدام یک درست گفته اند
من فکر می کنم گل به راز زندگی  

درست اشاره کرده است
هر چه باشد او گل است
گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است!  

(قیصر امین پور )

خدا و گنجشک

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت " . می اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :

" با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ." گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم ، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

اولین و آخرین خاطره...!!

عجب عید فطری بود...خیلی خوب بود...

ساعت های ۱ بود که رفتیم خونه ی مامان بزرگم ناهار و همون جا خوردیم .ساعت های ۴ یا ۵ بود برگشتیم...

من نشسته بودم پای کامپیوتر الهه هم خواب ...زنگ در به صدا در اومد!!!

بابا :بیاین پایین !

مگه کی اومده؟!

مادر!!!!

واقعا؟

رفتیم پایین مادر رفته بودن خونه ی عمه از اونجا با  می امدن که یه سر اومده بودن اینجا..

دایی هم  که اینجا بودن.. همه دم در بودیم..

دیدیم سعید آقا هم اومدن...

بعد چند دقیقه مامان بزرگ و بابا بزرگ هم که  اومده بودن به خونشون سر بزنن اومدن...

نزدیک 19 20 نفر دم خونمون واستاده بودن !
هوا هم خیلی خوب بود...

روز جالبی بود..

وقتی گفتیم مادر چرا این طرفا نمی یاین؟!
گفتن:خونتون بالا شهره!ادامه دادن...ایشالا ایمانتون هم بالا شهری باشه...


تموم شد :(

عید مبارک...

تموم شد...یک ماه رمضون دیگه هم تموم شد...گذشت...

خوابم نمی بره...

دلم برای سحر تنگ میشه...

برای افطارهای هشت نفری...!

نمی دونم چرا داره اینقدر زود می گذره؟چرا زمان عجله داره؟حیف این لحظه ها نیست؟

ماه رمضونی که با سحر شروع شد

ماه رمضونی که شب قدرش  تو حرم بودم

ماه رمضونی که خیلی چیز ها بهم یادآوری شد

ماه رمضونی که توی تابستون بود ولی من مدرسه

ماه رمضونی که تا سحرش بیدار بودم

ماه رمضونی که شب قدرش با یک تصادف قدر زندگیمو دونستم

ماه رمضونی که بعد سحر حس خاصی داشت...

ماه رمضونی که هدیه های جدید داشت

ماه رمضونی که با دوستم خندیدیم

ماه رمضونی که خاطراتم مرور شد

ماه رمضونی که با افطار امروز تموم شد...

نمی خواستم روزمو باز کنم ولی ...


امشب همش منتظر بودم بابا واسه سحر صدام کنن ولی ...

منتظر صدای دعای سحر...

تموم شد 1 ماه به همین زودی :(


تموم شد ولی عید مبارک...

امیدوارم سال دیگه باشم...

من و خدا ..

زیر گنبد کبود / جز من و خدا / کسی نبود / روزگار / رو به راه بود / هیچ چیز / نه سفید و نه سیاه بود / با وجود این / مثل اینکه چیزی اشتباه بود / زیر گنبد کبود / بازی خدا / نیمه کاره مانده بود...

***
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود
تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
***
توی گوش من یواش گفت:
تو دعای کوچک منی
بعد هم مرا
مستجاب کرد
***
پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد
***
سالهاست
اسم بازی من و خدا
زندگی ست
هیچ چیز
مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازی یی که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
***
با خدا طرف شدن
کار مشکلی ست
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی ست.
عرفان نظر آهاری

فکر می کردم ولی اشتباه..

پیش از اینها فکر می کردم خدا خانه ای دارد میان ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج بلور بر سر تختی نشسته با غرور

رعد و برق شب طنین خنده اش سیل و طوفان نعره توفنده اش

هیچ کس از جای او آگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود از خدا در ذهنم این تصویر بود

در دل او دوستی جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم از خود از خدا از مین از آسمان از ابرها

زود می گفتند این کار خداست پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی جوابش آتش است آب اگر خوردی عذابش آتش است

با همین قصه دلم مشغول بود خوابهایم خواب دیو و غول بود

خواب می ددیم که غرق آتشم در دهان شعله های سرکشم

محو می شد نعره هایم بی صدا در طنین خنده ی خشم خدا

نیت من در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا

تا که یک شب دست در دست پدر راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود پرسیدم پدر اینجا کجاست؟ گفت اینجا خانه خوب خداست

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

گفتمش پس آن خدا خشمگین خانه اش اینجاست ؟ اینجا در زمین ؟

گفت آری خانه او بی ریاست فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است مثل نوری در دل آیینه است

خشم نامی از نشانیهای اوست حالتی از مهربانیهای اوست

قهر او از آشتی شیرین تر است مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست معنی می دهد قهر هم با دوست معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست قهری او هم نشان دوستی است

تازه فهمیدم خدایم این خداست این خدای مهربان و آشناست

آن خدای پیش از این را باد برد نام او را هم دلم از یاد برد

می توانم بعد از این با این خدا دوست باشم دوست پاک و بی ریا

می توان با او صمیمی حرف زد مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند با الفبای سکوت آواز خواند

 

آرامش...

نمی دونم چرا بعضی اوقات اینجوری میشه ....شاید زندگی می خواد بگه خیلی هم آسون نیست....

خدا دوست دارم....

می دونم تو را دارم ....

ربی....الله ...خدا....الهی....

آرامش ...

آرام ....

توکل....

جمله ای هست که میگه:

آرام باش...

تفکر کن...

توکل کن...

اون وقت دست خدا رو می بینی که واسه کمک اومده....

خدا منتظر دستاتم...   


دعا ....


 

بعد اذان صبح

چقدر خونمون قشنگ میشه وقتی صدای نماز بابام از پایین می اد و منم  جانمازم و پهن می کنم ....

چند نفر تو شهرمون دستاشون واسه دعا رفته بالا ....

یکی توی خونه ...

یکی توی حرم ....    

یکی توی بیمارستان ...

بعضی هام شاید تو خواب ...

چقدر شهرمون قشنگه .... خداااااااااااااااا کیف می کنی ؟!؟!

چقدر خوبه که همه ی بنده هاتو با اذان صدا می کنی .... فرقی نمی کنه برات کجاست ....

میبینی چقدر شهر آرومه ...

همه مشغول دعان..... حتی تو خواب .....!!   

 

 

 

خدا ......

خدایا چرا اینقدر به من تلنگر می زنی ..... من می دونم بزرگی عظیمی مهربونی ....

ولی انسانم و فراموشکار ... یادم میره مهربونیات....یادم میره بخششات...توام تا می بینی یادم میره تلنگر می زنی ....

می گی من هستم .... دوباره دلم میشکنه می گم چرا یادت می ره ؟!

می گم دیوونه مگه تو به غیر اون کسی و داری ؟!

می گم یادت نره ! به خودم قول هم می دم! ... ولی ...

باز یادم می ره .... اینقدر بهم تلنگر نزن تو که می دونی آدم بشو نیستم !!!

ولی ... نه ولم نکن ....تنهام نذار ....درسته فراموش کارم ....درسته حواسم پرته .....درسته سرگرمم ....درسته الکی خوشم ...

ولی ... ولی....ولی .....خیلی دوست دارم ....

باور کن .... تو المالک هستی ... مالک من .... من و به کسی نفروش .... به کسی واگذار نکن ....

حتی .... به خودم .....

سوال ...!! چرا...؟

می خوام بنویسم .... دوست ندارم نوشته هامو توی وبلاگ بذارم ولی ....

به خاطر یک در خواست می نویسم ....

می نویسم از .....

 اقرا .. اقرا بسم ربک الذی خلق...خلق الانسان من علق ....

خلق کردی انسان را ... هدایت کردی انسان را ....

بخوان به نام پروردگارت .... پروردگاری که خلق کرد .. ...

آفریننده...

خدا ...

عشق ....

و انسان ...انسان زمینی .... خدای آسمون ... چقدر با هم فاصله داریم خالق من ...

وقتی من و آفریدی گفتی از رگ گردن نزدیک ترم .... چرا من تو آسمونا دنبالت می گردم ... !!

تو روی زمین پیش منی... شایدم من تو آسمون پیش تو ....

پیش من .... یادم میاد یکی می گفت همیشه با کسی دوست باش که دلش اونقدر بزرگ باشه برای جا کردن

خودت توی دلش نخواد خودت و کوچیک کنی ...

پس چرا ...؟!؟! چرا انسان رو انتخاب کردی ؟! تو با اون عظمتت کوچیک میشی اندازه ی فهمم با من دوست میشی ..

ولی من به این  کوچیکی یادم میره خودم و توی دل دریایی تو جا کنم ...!!!