چه وبلاگ ی
این برفا چیه؟..!
آهنگ گذاشتی واسه وبلاگت؟که چی؟!
هر آنچه از زندگی در دست ماست زیبا بسازیم٬ باعشه هرچی تو بگی!
حقیقت زندگی! عجب چیزی پروندی!
تو مگه از حقیقت زندگی چی می دونی..؟..
من به آمار زمین مشکوکم.. اگر این شهر پر از آدمهاست..؟!.. همه ی آدم ها تنهان
یکی از یکی تنها تر!
یک پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه می کنی؟
مادرش به او گفت: زیرا من یک زن هستم.
پسر بچه گفت: من نمی فهمم.
مادرش او را در آغوش گرفت و گفت: تو هیچگاه نخواهی فهمید!
بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید: چرا مادر بی دلیل گریه می کند؟
پدرش تنها توانست به او بگوید: تمام زن ها برای هیچ چیز گریه می کنند.
پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل گشت ولی هنوز نمی دانست که چرا زن ها بی دلیل گریه می کنند!
بالاخره سوالش را برای خداوند مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را می داند.
او از خدا پرسید: خدایا چرا زن ها به آسانی گریه می کنند؟
خدا گفت: زمانی که زن را خلق کردم می خوستم که او موجود به خصوصی باشد بنابراین شانه های او را آن قدر قوی آفریدم تا بار همه ی دنیا را به دوش بکشد.
و همچنین شانه هایش آن قدر نرم باشد که به بقیه آرامش بدهد.
من به او یک نیروی درونی قوی دادم تا توانایی تحمل زایمان بچه هایش را داشته باشد و وقتی آن ها بزرگ شدند توانایی تحمل بی اعتنایی آن ها را نیز داشته باشد.
به او توانایی دادم که در جایی که همه از جلو رفتن نا امید شده اند او تسلیم نشود و همچنان پیش برود.
به او توانایی نگهداری از خانواده اش را دادم حتی زمانی که مریض یا پیر شده است بدون این که شکایتی بکند.
به او عشقی داده ام که در هر شرایطی بچه هایش را عاشقانه دوست داشته باشد حتی اگر آن ها به او آسیبی برسانند.
به او توانایی دادم که شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد و همیشه تلاش کند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد .
به او این شعور را دادم که درک کند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند اما گاهی اوقات توانایی همسرش را آزمایش می کند و به او این توانایی را دادم که تمامی این مشکلات را حل کرده و با وفاداری کامل در کنار شوهرش باقی بماند.
و در آخر به او اشک هایی دادم که بریزد. این اشک ها فقط مال اوست و تنها برای استفاده ی اوست در هر زمانی که به آن ها نیاز داشته باشد.
او به هیچ دلیلی نیاز ندارد که توضیح دهد چرا اشک می ریزد.
خدا گفت: می بینی پسرم ، زیبایی یک زن در لباسهایی که می پوشد نیست ، بلکه زیبایی یک زن در چشمانش نهفته است زیرا چشم های او دریچه ی روح و قلب اوست ،
و در قلب او جایی که عشق او به دیگران در آن قرار دارد.
تولد حضرت فاطمه (س) و همچنین روز مادر پیشاپیش مبارک
پ.ن : مامان روزتون مبااارک : ) ... در آسمان آبی دلم، جایی برای ابرها نیست
مادرم دعایم کن که با دعایت، دلم خانه دردها نیست..
همیشه رفیق پا برهنه ها باش ، چون هیچ ریگی به کفششان نیست.
آدما از جنس برگند. گاهی سبزند، گاهی پائیزن و زردند. زمستون دیده نمی شن. تابستون سایبون سبزند. آدما خیلی قشنگن. حیف که هر لحظه یه رنگند…
آلفرد دوموسه:
آدمی شاگردی است که درد و اندوه او را تعلیم می دهد و هیچکس بدون احساس این معلم قادر به شناسایی خود نیست.
ابن سینا:
هرچه را شنیدی مادام که دلیلی بر خلاف آن نداری ممکن بدان.
پسر کوچکی وارد داروخانه شد ، کارتن جوش شیرین را به سمت تلفن هل داد .
بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره
ای هفت رقمی .
مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش
داد . پسرک پرسید ، خانم ، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من
بسپارید؟ زن پاسخ داد ، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد .
پسرک
گفت: خانم ، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد . زن
در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است .
پسرک بیشتر
اصرار کرد و پیشنهاد داد ، خانم ، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم
برایتان جارو می کنم ، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل
شهر خواهید داشت . مجددا زن پاسخش منفی بود .
پسرک در حالی که
لبخندی بر لب داشت ، گوشی را گذاشت . مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش
داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر ... از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه
روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم
پسر جوان جواب داد ،
نه ممنون ، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم ، من همون کسی هستم که برای
این خانوم کار می کنه .
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمیداشت، آن مرد هم همین کار را میکرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی میخواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیتهایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد! در صورتی که خودش آن موقع که فکر میکرد آن مرد دارد از بیسکوئیتهایش میخورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرتخواهی نبود.
همیشه به یاد داشته باشیم که
چهار چیز است که نمیتوان آنها را دوباره بازگرداند :
1. سنگ ........
پس از رها کردن!
2. سخن ............ . پس از گفتن!
3. موقعیت ... پس
از پایان یافتن!
4. و زمان ........ پس از گذشتن!