حقیقت نارنگی !

حقیقت نارنگی !

زندگی در جزئیات آفرینش
حقیقت نارنگی !

حقیقت نارنگی !

زندگی در جزئیات آفرینش

اولین و آخرین خاطره...!!

عجب عید فطری بود...خیلی خوب بود...

ساعت های ۱ بود که رفتیم خونه ی مامان بزرگم ناهار و همون جا خوردیم .ساعت های ۴ یا ۵ بود برگشتیم...

من نشسته بودم پای کامپیوتر الهه هم خواب ...زنگ در به صدا در اومد!!!

بابا :بیاین پایین !

مگه کی اومده؟!

مادر!!!!

واقعا؟

رفتیم پایین مادر رفته بودن خونه ی عمه از اونجا با  می امدن که یه سر اومده بودن اینجا..

دایی هم  که اینجا بودن.. همه دم در بودیم..

دیدیم سعید آقا هم اومدن...

بعد چند دقیقه مامان بزرگ و بابا بزرگ هم که  اومده بودن به خونشون سر بزنن اومدن...

نزدیک 19 20 نفر دم خونمون واستاده بودن !
هوا هم خیلی خوب بود...

روز جالبی بود..

وقتی گفتیم مادر چرا این طرفا نمی یاین؟!
گفتن:خونتون بالا شهره!ادامه دادن...ایشالا ایمانتون هم بالا شهری باشه...


نظرات 3 + ارسال نظر
یه دوست یکشنبه 29 شهریور 1388 ساعت 10:37 ب.ظ

حیف که آخرین خاطره بود . خاطره ی قشنگی بود . روز قشنگی بوده...

الهه دوشنبه 30 شهریور 1388 ساعت 12:19 ق.ظ

روز خوبی یود امروز...
امیدوارم شب خوبی هم باشه!
ببخشید نشد بیام پیشت دوستم. :(

سینا دوشنبه 30 شهریور 1388 ساعت 05:53 ق.ظ http://myspeechs.blogfa.com

وب خوشگلی داری از ژست خدا و گنجشکت مخصوصا خیلی خوشم اومد موفق باشی
راستی خوشحال میشم به منم سر بزنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد