عجب عید فطری بود...خیلی خوب بود...
ساعت های ۱ بود که رفتیم خونه ی مامان بزرگم ناهار و همون جا خوردیم .ساعت های ۴ یا ۵ بود برگشتیم...
من نشسته بودم پای کامپیوتر الهه هم خواب ...زنگ در به صدا در اومد!!!
بابا :بیاین پایین !
مگه کی اومده؟!
مادر!!!!
واقعا؟
رفتیم پایین مادر رفته بودن خونه ی عمه از اونجا با می امدن که یه سر اومده بودن اینجا..
دایی هم که اینجا بودن.. همه دم در بودیم..
دیدیم سعید آقا هم اومدن...
بعد چند دقیقه مامان بزرگ و بابا بزرگ هم که اومده بودن به خونشون سر بزنن اومدن...
نزدیک 19 20 نفر دم خونمون واستاده بودن !
هوا هم خیلی خوب بود...
روز جالبی بود..
وقتی گفتیم مادر چرا این طرفا نمی یاین؟!
گفتن:خونتون بالا شهره!ادامه دادن...ایشالا ایمانتون هم بالا شهری باشه...
حیف که آخرین خاطره بود . خاطره ی قشنگی بود . روز قشنگی بوده...
روز خوبی یود امروز...
امیدوارم شب خوبی هم باشه!
ببخشید نشد بیام پیشت دوستم. :(
وب خوشگلی داری از ژست خدا و گنجشکت مخصوصا خیلی خوشم اومد موفق باشی
راستی خوشحال میشم به منم سر بزنی