سوختن با تو به پروانه شدن می ارزد
عشق اینبار به دیوانه شدن می ارزد
گرچه خاکسترم و همسفر باد ولی
جستجوی تو به بی خانه شدن می ارزد..
تیشه بر ریشه ی قصری که در آن شیرین نیست
بیستون بی تو به ویرانه شدن می ارزد
خاک خامم عطش آتش و می در دل من
بزن آتش که به پیمانه شدن می ارزد
شانه ام زیر غم عالم و آدم اما
یک نفس زیر سرت شانه شدن می ارزد✿ ..
ادامه...
فرشتگان
سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت " . می
اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که
دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا
نشست .
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :
" با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ." گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم ،
ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی .
این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را
گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد
. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود
. خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو از کمین
مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
کاش میدونستسم!
@};-