حقیقت نارنگی !

حقیقت نارنگی !

زندگی در جزئیات آفرینش
حقیقت نارنگی !

حقیقت نارنگی !

زندگی در جزئیات آفرینش

ربات

http://up.iranblog.com/6/1261973714.jpg

everythings will be ok in the end if it is not ok it is not the end


ملاقات با خدا

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را

باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:

« امیلی عزیز،

عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.

با عشق، خدا»

امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: « من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت: « خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ »

امیلی جواب داد:آ« متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام. »

مرد گفت:آ« بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: آ« آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید. » وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:

آ« امیلی عزیز،

از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم،

با عشق، خدا

داستان متشکرم آنتوان چخوف


به او گفتم:بنشینید«یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟

 

 - چهل روبل .
- نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید.
شما دو ماه برای من کار کردید.
- دو ماه و پنج روز
- دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید.
سه تعطیلی . . . «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد.
- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید.
دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و یک‌ ‌روبل، درسته؟
چشم چپ «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
- و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید .
فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم.
موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما «کولیا » از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان
باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های «وانیا » فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید.
پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم.

در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید...
« یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواکنان گفت: من نگرفتم.
- امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام .
- خیلی خوب شما، شاید .
- از چهل ویک بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند.
چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره !
- من فقط مقدار کمی گرفتم .
در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر.
- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . یکی و یکی..
- یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
- به آهستگی گفت: متشکّرم!
- جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
- پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
- به خاطر پول.
- یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟
- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
- آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.
بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم:

در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود.

داستان کوتاه "متشکرم" : اثری از آنتوان چخوف

 

سرباز

سربازی که پس از جنگ ویتنام میخواست به خانه برگردد ؛

 در تماس تلفنی خود از سانفرانسیسکو به والدینش گفت:

 « پدر و مادر عزیزم ؛ جنگ تمام شده و من میخواهم به خانه باز گردم؛

 ولی خواهشی از شما دارم.دوستی دارم که مایلم او را به خانه بیاورم»

 والدین او در پاسخ گفتند:ما با کمال میل مشتاقیم که اورا ملاقات کنیم.

 پسر ادامه داد: «ولی لازم است موضوعی را در مورد او بدانید.

 او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و

 یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد.

 بنابر این میخواهم اجازه دهید که او با ما زندگی کند.»

 والدین گفتند: پسر عزیزم شنیدن این موضوع برای ما

 بسیار تاسف بار است ؛ شاید بتوانیم به او کمک کنیم

 که جایی برای زندگی پیدا کند. پسر گفت:

 نه ؛ من میخواهم او با ما زندگی کند.»

 والدین گفتند: تو متوجه نیستی. فردی با این شرایط موجب

 دردسر ما خواهد شد.ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم

 و نمیتوانیم اجازه دهیم مشکل فرد دیگری زندگی ما را دچار اختلال کند.

 بهتر است به خانه باز گردی و او را فراموش کنی.

 دوستت راهی برای ادامه زندگی خواهد یافت.

 در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و والدین او دیگر چیزی نشنیدند.

 چند روز بعد پلیس سانفرانسیسکو به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان

 در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته است که مشکوک به

 خودکشی می باشد.پدر و مادر سراسیمه به سمت سانفرانسیسکو

 مراجعه کردند و برای شناسایی جسد به پزشکی قانونی رفتند.

 آنها فرزند را شناختند و به موضوعی پی بردند که تصورش را هم نمیکردند.

 فرزند آنها فقط یک دست و یک پا داشت.

عجیب و غریب

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند. این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.. این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.
کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپرد.به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم گرفتند تا در اولین یکشنبه ماه، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.. در محل و ساعت موعود، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده ودو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که «پوکی جانسون» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات را از پریز برق درآورد و دو شاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد!

جملات من !

فاصله ی بین فرار و قرار تنها یک نقطه است !


خیلی فاصله است تا فاصله .


خدا یه صبری به خدا بده از دست ما بنده ها !


حدیث بی زبانان بشنو از نی چون حکایت می کند .

برادر

سالها پیش ، دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمی از خون خانواده اش به او بود. او فقط یک برادر 5 ساله داشت. دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.

پسرک از دکتر پرسید: آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟
دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد.

او را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله های تزریق را به بدنش وصل کردیم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش خارج می شد، به دکتر گفت: آیا من به بهشت می روم؟!

پسرک فکر می کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهند!

 

پیرزن ناکام !

روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.

در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.
پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: «نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جورواجوری را که برایم ساخته‌اند،‌ نشنیده‌ای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو!"
پیرزن که به خاطر این خوش‌اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید،‌ از جا پرید و با خوش‌حالی گفت‌: "الهی فدات بشم مادر"!
امّا هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.

هوای پاک پاک !

با مامان حرف زدم.



به یه نتیجه ی ثابت و محکم رسیدم وبه خاطرش دوباره ثبات پیدا کردم :


من به چیزی که اعتقاد دارم اونو انجام می دم حتی اگر دنیا بر عکس باشه .



به همین راحتی :)‌  :)‌ 


فکر کردم دیدم چقدر بی انصافم ! این همه آدم

کفتم سطحی و گذراست فکر نمی کردم اینقدر سریع !

هوای آلوده !

دیروز کتابخونه

هوای کتابخونه واسم خفه کننده بود .

مریم من می رم بیرون درس بخونم.

مریم:باشه هرطور راحت تری.

می دونم اگه حرفی می زنه یا کاری برام می کنه از ته دلشه بی خودی محبت نمی کنه هرچی هست همونه خوب و مهربون.گاهی از دستش دلخور می شدم ولی می دونم همونه .۷ ساله یه دوستی خیلی خوب داریم.

دو ساعتی بود بیرون بودم هوا هم خیلی سرد بود ولی نمی فهمیدم هواش برام خوب بود!

۶:۳۰ کتابخونه تعطیل برید حونه ! زنگ زدم مامان

سلام مامان جون خوبید؟مامان می تونید بیاید دنبالم یا با تاکسی بیام؟
مامان:کاش زودتر می گفتی مامان جون .

اشکالی نداره مامانم با تاکسی میام فکر کردم می دونید کی تموم میشه.

مامان:پس رسیدی خونه بهم زنگ بزن.

چشم :‌)

مادر به معنای واقعی فرشته کاش می تونستم اون یه قسمت از حرفامو که مونده به خودش بگم فقط مادر که دلش واسه فرزندش می سوزه.

از کتابخونه تا در پارک ملت راه رفتم فکر کردم راه رفتم زیگ زاگی !   گوشی رو گوشم بود الهه صحبت می کرد .خیلی متوجه حرفاش نبودم .

این مسیر تا حالا تنهایی نیومده بودم تجربه ی خوبی بود..

یه لحظه گوشی و نگاه کردم دیدم کسی پشت خط نیست !

من دارم درسمو می خونم انشاالله به اون چیزی که می خوام هم می رسم .

من همیشه حالم خوبه و آرومم فقط الان یکم به دنیا بدبین شدم !

به یک قسمت هایی از آهنگ یاس - به دنیا خوش اومدی رسیدم.

الان هم خوبم چون می دونم اطرافیانم خیلی افراد هستند که  دوستم دارند می دونم مادر و پدری دارم که هرچه قدر خدارو شکر کنم واقعا کمه .

می دونم خدایی دارم که همیشه جوابمو داده :) چون تجربه اش کرده بودم به بقیه می گفتم ازش بخواید می ده..

هستند..

چرا یه آدم خیلی خوش بین باید به دنیا بدبین بشه ؟!(احتمالا سطحی و گذراست !)





فکر کنیم بعد قبول کنیم :)

خودم با خیلی هاش موافق نیستم !


http://www.iranian.fi/uploads/posts/2009-07/1248174927_1224060137.jpg

آنجا که چشمان مشتاقی برای انسانی اشک می ریزد،

زندگی به رنج کشیدنش می ارزد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

برای خوشبخت بودن ، به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن !

پس تا می توانی خر باش تا خوش باشی.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند

پرهایش سفید می ماند

ولی قلبش سیاه میشود

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این زندگی من است (دکتر علی شریعتی)

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم
(دکتر علی شریعتی)

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه‌ای را بالا ببری
(دکتر علی شریعتی)

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

به سه چیز تکیه نکن ، غرور، دروغ و عشق.آدم با غرور می تازد،با دروغ می بازد و با عشق می میرد (دکتر علی شریعتی)

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

برایت دعا می کنم که ای کاش خدا از تو بگیرد


هر آنچه را که خدا را از تو می گیرد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
من چیستم؟
لبخند پر ملامت پاییزی غروب در جستجوی شب
که یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات ، گمنام و بی نشان
در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ

* * * ** * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
چه امید بندم در این زندگانی
که در نا امیدی سر آمد جوانی
سرآمد جوانی و ما را نیامد
پیام وفایی از این زندگانی

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
عشق تنها کار بی چرای عالم است ، چه ، آفرینش بدان پایان می گیرد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
آیا در این دنیا کسی هست بفهمد
که در این لحظه چه می کشم ؟ چه حالی دارم؟
چقدر زنده نبودن خوب است ، خوب خوب خوب

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
هنگامی دستم را دراز کردم که دستی نبود
هنگامی لب به زمزمه گشودم که مخاطبی نداشتم
و هنگامی تشنه آتش شدم،
که در برابرم دریا بود و دربا و دریا ...!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



از دیده به جاش اشک خون می آید
دل خون شده ، از دیده برون می آید
دل خون شد از این غصه که از قصه عشق
می دید که آهنگ جنون می آید

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
حرف هایی هست برای نگفتن و ارزش عمیق هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شکوه خاموش باشم
چو یاری مرا نیست همدرد ، بهتر
که از یاد یاران فراموش باشم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دلی که عشق ندارد و به عشق نیاز دارد،
آدمی را همواره در پی گم شده اش،
ملتهبانه به هر سو می کشاند

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
مهربانی جاده ای است که هرچه پیش می روند ، خطرناک تر می گردد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست

اسراف محبت است

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
مسئولیت زاده توانایی نیست ، زاده آگاهی است و زاده انسان بودن.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دلی که از بی کسی غمگین است ، هر کسی را می تواند تحمل کند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
ارزش عمیق هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
.عشق به آزادی مرا همه عمر در خود گداخته است.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
اگر پیاده هم شده است سفر کن ، در ماندن می پوسی.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

.خدا و انسان و عشق ، این است امانتی که بر دوش ما سنگینی می کند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
مرا کسی نساخت ، خدا ساخت . نه آنچنان که کسی می خواست ، که من کس نداشتم . کسم خدا بود ، کس بی کسان.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

.هر کسی را نه بدان گونه که هست احساسش می کنند ، بدان گونه که احساسش می کنند ، هست.

not important .

قایقی خواهم ساخت.

حاشیه نشین ها

ما حاشیه نشین هستیم

مادرم می گوید:پدرت هم حاشیه نشین بود

در حاشیه به دنیا امد در حاشیه جان کند.

من هم در حاشیه به دنیا امده ام

ولی نمی خواهم در حاشیه بمیرم

برادرم در حاشیه بیمارستان مرد

مادرم می گوید:سرنوشت ما را هم در حاشیه ی صفحه ی تقدیر نوشته اند

او هر شب ستاره ی بخت مرا که در حاشیه ی اسمون سو سو میزند به من نشان می دهد

ولی من می گویم این ستاره ی من نیست.

من در حاشیه به دنیا امده ام

در حاشیه بازی کردم

من در حاشیه بزرگ شده ام و به مدرسه رفتم

در مدرسه گفتند:جا نداریم

مادرم گریه کرد.مدیر مدرسه گفت:اسمش را در حاشیه ی دفتر بنویسید تا ببینیم

من در حاشیه ی روز به مدرسه شبانه می روم

در حاشیه ی کلاس می نشینم

در حاشیه ی مدرسه می نشینم و توپ بازی بچه ها را تماشا می کنم،چون لباسم هم رنگ بچه ها نیست

من روزها در حاشیه ی خیابان کار میکنم

و بعضی شبها در حاشیه پیاده رو می خوابم

من پایز کار میکنم،زمستان کار می کنم،بهار کار می کنم،تابستان کار میکنم و در حاشیه ی کار کمی هم زندگی می کنم

من در حاشیه ی شهر زندگی می کنم ،بر لبه ی آخر دنیا

من در مدرسه اموختم که زمین مثل توپ گرد است و می چرخد

اگر من در حاشیه ی زمین زندگی می کنم،پس چه طور پایم بر لبه ی زمین نمی لغزد و در عمق فضا پرتاپ نمیشوم؟

زندگی در حاشیه ی زمین خیلی سخت است

ادم هر لحظه ممکن است بلغزد و سقوط کند

از معلمم پرسیدم حاشیه یعنی چه؟

گفت یعنی قسمت کناره ی هر چیزی،مثل کناره های کتاب یا لباس

مثلا بعضی از کتاب ها حاشیه دارند و بعضی از کلمات و در حاشیه می نویسند.یا مثل حاشیه ی شهر که در جا زباله می ریزند

گفتم مگرادم ها زباله هستند که بعضی از انها را در حاشیه می ریزند

معلم چیزی نگفت...

                                         زنده یاد قیصر امین پور

اگر حرف های دلم بی اگر بود..

اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود
 اگر دفتر خاطرات طراوت
 پر از رد پای دقایق نبود

 اگر ذهن آیینه خالی نبود
 اگر عادت عابران بی‌خیالی نبود

 اگر گوش سنگین این کوچه‌ها
 فقط یک نفس می‌توانست
 طنین عبوری نسیمانه را
 به خاطر سپارد

 اگر آسمان می‌توانست یک‌ریز
 شبی چشم‌های درشت تو را
 جای شبنم ببارد

 اگر رد پای نگاه تو را
 باد و باران
 از این کوچه‌ها آب و جارو نمی‌کرد

 اگر قلک کودکی لحظه‌ها را پس انداز می‌کرد
 اگر آسمان سفره‌ی هفت رنگ دلش را

 برای کسی باز می‌کرد

 و می‌شد به رسم امانت
 گلی را به دست زمین بسپریم
 و از آسمان پس بگیریم

 اگر خاک کافر نبود
 و روی حقیقت نمی‌ریخت

 اگر ساعت آسمان دور باطل نمی‌زد

 اگر کوه‌ها کر نبودند
 اگر آب‌ها تر نبودند
 اگر باد می‌ایستاد

 اگر حرف‌های دلم بی اگر بود
 اگر فرصت چشم من بیشتر بود
 اگر می‌توانستم از خاک
 یک دسته لبخند پرپر بچینم

 تو را می‌توانستم ای دور
 از دور
 یک‌بار دیگر ببینم...

 

هزار نقطه تا نقطه ی آخر !

هزار راه نرفته

هزار خواهش و آیا

هزار پرسش و اما

هزار چون و

هزاران چرای بی زیرا

هزار بود و نبود

هزار شاید و باید

هزار باد و مباد

هزار کار نکرده

هزار کاش و اگر

هزار بار نبرده

هزار بوک و مگر

هزار بار همیشه

هزار بار هنوز ...
مگر تو ای همه هرگز

مگر تو ای همه هیچ

مگر تو نقطه پایان بر این هزار خط ناتمام بگذاری

مگر تو ای دم آخر در این میانه تو سنگ تمام بگذری