پسر کوچکی وارد داروخانه شد ، کارتن جوش شیرین را به سمت تلفن هل داد .
بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره
ای هفت رقمی .
مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش
داد . پسرک پرسید ، خانم ، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من
بسپارید؟ زن پاسخ داد ، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد .
پسرک
گفت: خانم ، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد . زن
در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است .
پسرک بیشتر
اصرار کرد و پیشنهاد داد ، خانم ، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم
برایتان جارو می کنم ، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل
شهر خواهید داشت . مجددا زن پاسخش منفی بود .
پسرک در حالی که
لبخندی بر لب داشت ، گوشی را گذاشت . مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش
داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر ... از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه
روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم
پسر جوان جواب داد ،
نه ممنون ، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم ، من همون کسی هستم که برای
این خانوم کار می کنه .
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمیداشت، آن مرد هم همین کار را میکرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی میخواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیتهایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد! در صورتی که خودش آن موقع که فکر میکرد آن مرد دارد از بیسکوئیتهایش میخورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرتخواهی نبود.
همیشه به یاد داشته باشیم که
چهار چیز است که نمیتوان آنها را دوباره بازگرداند :
1. سنگ ........
پس از رها کردن!
2. سخن ............ . پس از گفتن!
3. موقعیت ... پس
از پایان یافتن!
4. و زمان ........ پس از گذشتن!
چقدر فاصله اینجاست بین آدم ها
چقدر عاطفه تنهاست بین آدم
ها
کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد
و او هنوز شکوفاست بین آدم
ها
کسی به خاطرپروانه ها نمی میرد
تب غرور چه بالاست بین
آدم ها
و ازصدای شکستن کسی نمی شکند
چقدر سردی وغوغاست بین
آدم ها
میان کوچه دل ها فقط زمستانست
هجوم ممتد سرد ماست بین
آدم ها
زمهربانی دل ها دگر سراغی نیست
چقدر قحطی رویاست بین
آدم ها
کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند
غروب زمزمه پیداست
بین آدم ها
و حال آینه را هیچ کس نمی پرسد
همیشه غرق مدا
راست بین آدم ها
غریب گشتن احساس درد سنگینی ست
و زندگی چه
غم افزارست بین آدم ها
مگر که کلبه دل ها چقدر جا دارد؟
چقدر
راز و معماست بین آدم ها
سلام آبی دریا بدون پاسخ ماند
سکوت
، گرم تماشاست بین آدم ها
چه ماجرای عجیبی ست این تپیدن دل
و
اهل عشق چه رسواست بین آدم ها
چه می شود همه از جنس آسمان باشیم؟
طلوع
عشق چه زیباست بین آدم ها
میان این این همه گل های ساکن اینجا
چقدر
پونه شکیباست بین آدم ها
تمام پنجره ها بی قرار بارانند
چقدر
خشکی و صحراست بین آدم ها
و کاش صبح ببینم که باز مثل قدیم
نیاز
و مهر و تمناست بین آدم ها
بهار کردن دل ها چه کار دشواریست
و
عمر شوق،چه کوتاست بین آدم ها
میان تک تک لبخندها غمی سرخ ست
و
غم به وسعت یلداست بین آدم ها
به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو
دلت
به وسعت دریاست بین آدم ها
و یادت باشد که کاری نه چندان راحت است ....
--------------------
پ.ن : چقدر موافقید؟با کدوم ها موافقید با کدوم ها موافق نیستید و کدوم ها خنثی !؟
اینقدر شنید که گوش هایش فکر کردن کار لب و دهان هم با آن هاست!
گوش ها دو شیفته کار کردند و لب ها تعطیل!
امروز یک روز قشنگه دیگه از روزای خداست .
تا شب پرانرژی باشید..
خوشحال و شاد ..
خبرهای خوب بشنوید ..
روز خوبی داشته باشید و شب آروم بخوابید .
هر روز که از خواب پا می شیم یه روز تازست
دنیا رو خوب دیدن یه کار خیلی سادست ! :)
پرنده ی
بالای درخت گفت :
امروز بیست و پنجمین روزیست
که من از همه چیز با تو می گویم و تو هیچ حرفی نمی زنی
. "
ماهی توی حوض تماشایش کرد
.
پرنده ی بالای درخت گفت
حرفی بزن
.
ماهی توی حوض تماشایش کرد
پرنده ی بالای درخت گفت
غمگینی ؟
ماهی توی حوض تماشایش کرد
پرنده ی بالای درخت گفت
با من خوشبختی ؟
ماهی توی حوض تماشایش کرد
پرنده ی بالای درخت گفت
آمدن یا نیامدنم برایت اصلا
فرقی هم دارد ؟
ماهی توی حوض تماشایش کرد
پرنده ی بالای درخت گفت
آوازم را دوست داری ؟
ماهی توی حوض تماشایش کرد
پرنده ی بالای درخت گفت
اصلا من را ...... ؟
ماهی توی حوض تماشایش کرد
پرنده ی بالای درخت پرواز
کرد و رفت .
ماهی توی حوض تماشایش کرد
فریاد هم که زد ، صدایش شبیه
چند تا حباب بود
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
"نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از باغ خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمان می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی:
خانه دوست کجاست؟
سال نو مبارک
همین جا واسه ی همه ی کنکوری ها آرزوی موفقیت دارم و بعد بچه های کلاس خودمون بعد هم دوست های نزدیک تر ! انشاالله همشون تابستونی خبرای خوب بشنوند.
امیدوارم سالی خوب عیدی شاد و لبی خندون داشته باشید.
باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن
دلم فریاد می خواهد ولی در گوشه ای تنها چه بی آزار با دیوار نجوا میکنم امشب ...
امروز منتظر تاکسی می ایسته نیم ساعت نمی یاد!
پیاده به سمت خونه راه میافته..
توی راه می بینه جوونی که کنار رستوران نشسته و سیگار می کشه.
چند لحظه قبل جوونی دیده که تدریس می کنه و به بهترین جاها رسیده.
چند تا جوون دیگه توی ماشین نشستن صدای ضبط زیاد و به قولی جوونی می کنند با خودش فکر می کنه جوونی همزمان توی یک ساختمون فکر خرج روزانشه و کارگری می کنه.یکی یک زندگی معمولی داره..یکی تو روزی مثل امروز جون کسی و به خطر می اندازه یکی جونشو نجات میده.
خدا از آفرینش هر کس هدفی داشت..کاش به هدف آفرینش خود پی ببریم :)
چقدر تفاوت بین فکر ها .. چقدر تفاوت بین زندگی ها .. چقدر تفاوت بین سرنوشت ها ..این است دنیا !
پ.ن :بعد از چهارشنبه سوری امیدوارم همه سالم باشند.
ساعت معکوس تیک تاک می کند.